هر وقت به یاد مرگ میافتم بیش از هر چیز دیگر به یاد خدا میافتم و از این که پس از ترک این جهان در آغوش نور قرار میگیرم و میهمان و جیرهخوار خوان خداوندی میگردم، بیاندازه خوشحال میشوم و خداوند بزرگ را به خاطر این موهبت عظیم شکر و سپاس میگویم و فریاد بر میدارم:
خدایا! از تو ممنونم که مرگ را آفریدی تا به وسیله آن همچو عاشقی دلداده و دل از کف ربوده با حالتی مست و مدهوش در دامنت بیافتم و همچو کودکی کوچک به بلندای عظمتت بیاویزم و در جوارت به فراغت بال بیاسایم. خدایا! تو چقدر نازنینی که بندهات را چنین به پیش خویش میخوانی و عظمتش میدهی و بزرگش میداری!
خدایا! از تو ممنون و شاکرم که به من آموختی که از مرگ نباید بترسم، از این باید بترسم که شایستهی مرگ نباشم.
شعر زیر که مدتها پیش سرودهام، سرود عاشقانهی من است برای در آغوش گرفتن فرشتهی به ظاهر ترسآور قصهها، مرگ!
آواز مرگ
آوازی مرا می خواند
از ته رویاهای تبّرک.
صف ایمان حقیرم امروز
انضباطی یافته است
از نفس سبز کولیها پر شده ام
در سمت درست کوه
خورشید صمیمی شده است
بلوطها می خندند
انجیرها زیبا شده اند
آدمهای عزیز چه خوب و معطر شده اند.
باغها در شوقند
سپیدار در رقص
تک درختان همه شان محترمند
ریشه هاشان در بی نهایت جاریست
آدم تنها تک درخت ماند!
سبز باشیم
مثل درخت!
به چرا فکر نکنیم
به چنین اندیشیم.
مرگ نزدیک است
زمزمه هایش از دل باد می آید.